شاید طلوع خورشید☀️

چند حرف

اینجوریه که کارم مثل این میمونه که انگار دست ام زیر باره؛ یعنی باید جوری باشم که دوست ندارم مثل یه نو عروس قدیمی البته ها:|

وقتی اون فسقل ریزه فقط تو بغل من آروم شد 💜 تازه لبخند هم میزد شیطون😁 ذوق مرگ شدم و به بودن خودم تو اون لحظه برای حتی چند دقیقه افتخار کردم:)

و اینم فهمیدم که اگر هر رشته ای، هر حرفه ای بودم تلاش میکردم که بالاترین سطح باشم و اینجوری بود که اگر میگفتن بابا تو عالی هستیییی میگفتم نه بابا چی میگین 🫤 پس کمتر غصه بخور --» برای خودم 

دلم میخواد این آزمون پیش رو قبول بشم تا وارد محیطی بشم که دوست دارم یعنی میشه؟ امیدی بهش ندارم بعد به این فکر میکنم اگر نشه چی؟ :( کاش میشد

وقتی دری بسته میشود، در دیگری باز میشود ولی آنقدر با تأسف به در های بسته نگاه میکنیم که از در های باز شده غافل می‌مانیم.

در های بسته غم انگیز زیادی دیدم :( 

شکسته شده

حرمت ها واسه چی شکسته شد؟ 

خب اصلا من شکوندم چی باعث شد که شکسته بشه؟ 

مقایسه؟ اتفاقاتی که دلمو شکوند؟ عدم درک شدن؟ 

خشم درونی؟ از چی یا از کی؟

آیا دلم هنوز از دستشون ناراحته؟

جریان چیه که هم دوستشون دارم هم ندارم؟ 

شاید این ندای درونمه که از مدت ها هیچی نگفته و حالا داره بیان می‌کنه تموم حرف های گفته شده تموم مقایسه ها و توهین و ..

بازتاب چیه؟ 

دلم میخواد مهاجرت کنم برم اما وقتی به پروسه طولانیش فکر میکنم احساس میکنم خیلی خسته ام ..

خسته از خودم از کارام از حرفام.. 

 

پی نوشت:  جادوگر شهر از راه رسید گفت یه چیزی بگو برات جادو کنم که بشه؟ گریه کردم فقط فقط هر چی گفت گریه نکن حرفی نزدم؛ گفت الان میگم بیاد گفتم اونم که بیاد به فکر خودشه کی دیدی به فکر تو باشه برگشت گفت جدیدا عرفانی شدی یا چی؟ 

دیگه دلم حرفی نداره فکر کنم یه چند وقتی مُرده! 

پی نوشت : نتایج آزمون اومد و قبول شدم خوشحال شدم مرسی خدا جون که حواست هست:) فکر نمیکردم بشه حقیقتا

انتظار

امروز با صحنه ای مواجه شدم که خیلی غمگین تر شدم..

یه سگ کوچولو نشسته بود یه گوشه، مظلومانه اینقدر ناز بود:( تنها ..

ماجرا از اونجا شروع میشه که این سگه منتظر مامانش بود ولی مامانی در کار نبود پدری هم نبود؛ بعد از دور، سگ های دیگه داشتن میومدن و این سگِ چشم انتظار :( به خدا که انتظار رو تو چشماش دیدم.

اومدن نزدیکش و بوش میکردن ولی بچه شون نبود و رفتن! 

اگر خودم خونه داشتم می بردمش و نگهداریش میکردم، فکر میکردم فقط آدم ها چشم انتظارن یا مظلوم میشن ولی اینو عمیقأ دیدم با چشمای خودم.

 

پی نوشت: گفتم چی میشد مگه؟ بعد ادامه دادم که چرا تصورات عجیب دارم؟ خب واقعا چی میشه مگه؟ 

بگذرم

نه من بقیه رو میفهمم نه بقیه منو 

همین باعث بحث میشه؛

کاش اینم بگذره 

:( 

 

مُردن

سرم درد می‌کنه خیلیی

دیگه حرفی ندارم..

حرف درست رو میگم

وقتی حرف میزنم یه جوری جواب میدن که برو بابا پس با این تفکر همه مورد دارن؛

من حرف بدی میزنم میگم دوست دارم من و تویی بین من و اون نباشه و باهاش راحت باشم؟ از همه چیز براش بگم و بدونم می‌تونه تکیه گاهم باشه؟ 

زندگی باید این باشه بتونی راحت باهاش حرف بزنی بدونی قضاوت نمیشی مسخره نمیشی با هم میخندین تو رو می‌فهمه دوسش داری و خیلی چیزای دیگه  :( چرا بقیه اینو نمی‌فهمن:|

برگشته میگه پیدا کردی به ما هم بگو و همون حرفای همیشگی ..

به خدا که قلبم یه جوریه طاقت نداره 

میدونی قلبم میگه آره هست ولی در ظاهر که نگاه میکنم انگار زندگی همینه..

گفتم یا میشه یا میرم؛

فردا یه آزمون دارم فکر نکنم قبول بشم دوست دارم اوکی شه ولی ،کاش میشد؛

پی نوشت : اون از زمان کنکور اینم از این ..

پس نوشت ۲:  جادوگر شهر گفت یه حدس بزن که چه جوریه؟ سریع بدون اینکه فکر کنم گفتم آهنگ سنتی دوست داره ولی خب من اینقدر آهنگ جیغ مانند میذارم که پایه میشه و تو راه قرار میگیره 😄 یه نگاهی بهم انداخت که تو هم با این حدس زدنات 🤦🏻‍♀️

خب چی کار کنم که متوجه نشدم منظورش کلی هست اتفاقا به خاطرش آهنگ پست قبلی رو با کلی گشت و گذار و اینکه خودمم دوست داشتم پیدا کردم 😶‍🌫️( اگرچه ناپیداست) 

 

ببین

پی نوشت بی ربط : دلم برای خیلی چیزا تنگ شده چرا هر چی بزرگ تر میشیم بی شوق تر میشیم؟ 

تو فکر این بودم کاش خونه خودمو داشتم به نظرم حس قشنگیه فکر کن خودت هر چی رو هر جا که دلت بخواد بذاری هر طور که دلت خواست لباس بپوشی هر طور که دلت خواست غذا بپزی( حالا مگه بلدی؟😅) تا هر وقت که دلت خواست بیدار باشی، فیلم نگاه کنی ( خب الآنم میشه 🙄) جیغ زد خونه رو بهم ریخت👀 خلاصه دیوانه بازی درآوردن😁

یه نفر حرف قشنگی بهم زد گفت آیا میدونی برای زندگی شخصی ات چی میخوای؟ 

فکر میکردم فقط زندگی کاره فهمیدم هدف اصلی ما آدم ها فقط یه چیزه آرامش و دوست داشتن اینا رو نداشته باشی یه چیزی کمه شاید بگین مامان و بابا آره قطعا زندگی بدون اونا غیرممکنه اما آدم نیاز به فرد دیگه ای داره اینو به نظرم هر چی آدم سن اش بالاتر می‌ره بیشتر حس می‌کنه تنهایی فقط مختص خودشه تا ما آدم ها:) 

من دوست دارم خودم انتخابش کنم و اونم همین طور و  همه جوانب رو بسنجم و خب دوسش داشته باشم به این فکر کنم که از خودمه و چقدر آشناست ( شیطون 😅) 

دوست ندارم مثل خانوم های دیگه غر بزنم، دلم میخواد دوسش داشته باشم و به کسی هم نگم که چقدر خوبیم با هم و همراهمه:)

پس نوشت : دلم از بعضی حرفا گرفته :( برام مرور میشه و من این حرفا رو برای خودم تکرار میکنم.

 

 

پی نوشت : یکمی درس بخون ---» این تایم رست بعد از درس 🥶

کوچ

چرا به جای کوچ به جای دیگه به درون خودت کوچ نمیکنی؟

با تکرار یه سری حرفا با خودت فقط خودت رو ناراحت میکنی

 

چند تا کار با هم دارم، ذهنم همه جا هست و یه جا گیر کرده.. با خودم میگم یادت رفته میتونی؟ پس عقب نکش و بجنگ بعد هر چه قدر خواستی بخواب و استراحت کن.خسته روحی هستم خیلییییییی یه روزایی گریه میکنم یه روزایی بعضی حرفا رو تو ذهن خودم پلی میکنم گاهی هم هی حذفشون میکنم گاهی هم مثل خل و چل ها به آینده دور فکر میکنم.

دلم میخواد کاش بود و بغلش میکردم میگفتم این حرفا رو بهم زدن و ناراحتم بعدش می‌گفت واسه این چرت و پرتا خودت ناراحت کردی؟؟ حالا که من هستم.

یا شایدم دستمو می‌گرفت و می‌گفت عزیزم نبینم گریه کنی 

کاش کارم جور میشد شاید تو هم پیدا بشی و ببینم بقیه حرفشون چیه 🫤 دلم میخواد دیگه هی نگن فلانی و اون اینو نمیدونم خودت عقل نداری نمیتونی و .. در نهایت بریم یه جا آروم زندگی کنیم ولی فکر کنم اول کار کلی حرف بزنم و گریه کنم بعد آروم شم چون حرف های بسیاری که دلم گفتن میخواد و کسی نیست، کسی که ذوقمو کنه، بخنده بهم افتخار کنه، دوسم داشته باشه تفاوت قایل نشه و..

قلبم شکسته از حرفا و نمیدونم چرا هر چقدر هم اینجا حرف میزنم آروم نمیشه ..

پی نوشت: جادوگر شهر میگه چشمات رو باز کن بهش میگم من چیزی نمی‌بینم چرا نمی‌فهمی میگه خب کلا چشمات مشکل داره؛ میگه تو دوست داشتنی هستی اینو خودت هم میدونی پس اول خودت رو بشناس کامل تا بتونی پیداش کنی.

بگذار 💜

بودن

ناراحت از مامان و بابا هستم قبلنا بیشتر بود الان کمتر شده اما حرمت ها شکسته شده احساس میکنم حوصله ندارم..

حرفای تکراری

بزرگ که بشی نمیدونی باید باشی یا نباشی،، بعضی مواقع میگم اگر منم یه روز بچه داره بشم این شکلی میشم در کنار محبت روی مخ اش هم میرم؟ و ..؟ 

آره شاید انتخاب شغل ام اشتباه بود اما تو اون زمان بهترین انتخاب بود دلیل میشه که من چون مسیرم این شده ، تو بقیه مسیر ها ممکن اشتباه دارم میکنم؟ 

نه 

من با کسی که دوسش دارم میمونم اینو هزار بار هم که شده میگم و تکرارش میکنم؛

کاش حداقلش این کارم اوکی میشد پیر شدم لعنتی :|

از دست خودم ناراضیم؟ نمیدونم اینکه نمیتونم تصمیم خودم برای خودم بگیرم بده..

پی نوشت : کسی نبود که دستامو بگیره بگه غم ات نباشه میفهممت :( حتی خودمم فکر کنم به خودم بدی کردم.

پی نوشت: کسی نبود که بگه بهت افتخار میکنم موفقیت های زیادی کسب کردی به خودت افتخار کن خودت رو دوست داشته باش تو بهترین دختری، تو این سن خوبه توقع چی از خودت داری بقیه بقیه ان ولی تو فقط یه آرامی 💜 

 

بخواب

پی نوشت۱ :چی میشد مگه؟ 

پی نوشت ۲: این جاست که فقط میگم وگرنه یه دختر مغروریم :|

پی نوشت ۳:بخشی از یک فیلم نگاه میکردم و بازم به حرف خودم بیشتر رسیدم که باید بخوای 

پی نوشت۴:یادته گفتی دستت رو بده بذار کمکت بکنم، منم تعلل کردم ولی آخرش دستمو دادم باور کن هنوز حس میکنم اون دست خیالی نبود کاملا واقعی بود؛ یا اینکه گفتی چرا این همه غصه میخوری؟ دلم تنگ شده تو این شلوغی بخوابم بیا

پس نوشت ۵: خدایا بهم کمک کن بتونم اون چند تا کار رو با هم خیلی خوب اوکی کنم:)

پی نوشت :آهنگ رو دوست دارم