حرمت ها واسه چی شکسته شد؟ 

خب اصلا من شکوندم چی باعث شد که شکسته بشه؟ 

مقایسه؟ اتفاقاتی که دلمو شکوند؟ عدم درک شدن؟ 

خشم درونی؟ از چی یا از کی؟

آیا دلم هنوز از دستشون ناراحته؟

جریان چیه که هم دوستشون دارم هم ندارم؟ 

شاید این ندای درونمه که از مدت ها هیچی نگفته و حالا داره بیان می‌کنه تموم حرف های گفته شده تموم مقایسه ها و توهین و ..

بازتاب چیه؟ 

دلم میخواد مهاجرت کنم برم اما وقتی به پروسه طولانیش فکر میکنم احساس میکنم خیلی خسته ام ..

خسته از خودم از کارام از حرفام.. 

 

پی نوشت:  جادوگر شهر از راه رسید گفت یه چیزی بگو برات جادو کنم که بشه؟ گریه کردم فقط فقط هر چی گفت گریه نکن حرفی نزدم؛ گفت الان میگم بیاد گفتم اونم که بیاد به فکر خودشه کی دیدی به فکر تو باشه برگشت گفت جدیدا عرفانی شدی یا چی؟ 

دیگه دلم حرفی نداره فکر کنم یه چند وقتی مُرده! 

پی نوشت : نتایج آزمون اومد و قبول شدم خوشحال شدم مرسی خدا جون که حواست هست:) فکر نمیکردم بشه حقیقتا