یه مرور کلی می‌کنم زندگیمو توی ذهنم از ابتدا، کودکی نه چندان جالب! تفکرات قدیمی که بچه باید عاقل باشه اذیت نکنه دختری دیگه.. تا چهارم دبستان همه چیز خوب بود یادمه وقتی همه مامان ها رو دعوت کرده بودن و من نفر اول بودم و تو میون اون همه آدم دنبال مامانم میگشتم که بگم ببین اول شدمااا😎 خیلی حس باحالی بود از یه خانواده متوسط مادر خانه دار چنین دختری باشه با توجه به این بقیه خانواده ها مرفه و شاغل و .. فکر کن تو اول بشی به نظرم اون موقع پارتی نبود وگرنه مثل الان، قشنگ پارتی بازی میکردن!!

بعد از این ماجرا ها داستان عوض شد درسم افت داشت و دوست داشتم تو اون سن وقت برای خودمم داشته باشم و خب کسی از مدیریت زمان و نمیدونم ... خبری نداشت تا وارد حوزه راهنمایی شدم یه سال واقعا درس هام به شدت افتضاح بود اما نمیدونم چی شد اون موقع هم خیلی تو خودم بودم یهو به شدت درس ام بهتر شد بازم تقدیر، دبیرستان بازم تقدیر، دانشگاه بازم تقدیر .. اما دیگه حس اش نبود دچار یه حس کمال طلبی بیش از اندازه شده بودن و چون دنبال این بودم که این چه رشته ای برام آنچنان هیجان انگیز نبود که بگم ایول یعنی اون حس عزیزممم تو خیلی اوکی هستیااا نه از این خبرا نبود دچار یه حس عمیق غم بودم حتی تو جشن دانشجویی گریه میکردم بابت چی نمیدونم خیلی حرفا تو ذهنم پلی میشد از اطرافیان و خب به خصوص خانواده باید می‌رفتی فلان رشته و از این چیزای الکی! تا یه چیزی هم میشد ما که گفتیم اون رشته لعنتی رو بزن! 

من خودم رو با این توانایی هام نپذیرفتم و چشم دوخته بودم به دهن آدم های اطرافم..

روزای سختی بود به همه جا چنگ میزدم که من اینم ولی هیچ کدوم برای خودم حس آره کافیه و بهت ایمان داریم نبود..

دوران محل کارم که بسیار باحال بود خخخ انگار اسیری گرفته بودنت بدون آموزش و رقابت جویانه و حسادت و خیلی چیزای دیگه! ولی خب سربلند بیرون اومدم، با همه اینا..

و حالا نزدیک به دهه سی هستم کی فکرش رو میکرد تا الان پر از غم باشه مگر قرار نبود شادی هم خودش رو نشون بده؟

با یه نفر صحبت میکردم بهش گفتم اگر سطح خودمو پایین تر میاوردم ولی نگهش میداشتم کار درستی بود؟

برگشت بغلم کرد گفت تا ابد باید اینو ادامه میدادی تا دیگه چیزی ازت نمونه! 

بقیه اش بمونه برای بعد که کلا گریه ام گرفته چشمم داره اذیت میشه ( چقدر نازک نارنجی 😅)